جدول جو
جدول جو

معنی سر درآوردن - جستجوی لغت در جدول جو

سر درآوردن
سر از جایی بیرون کردن، در جایی ظاهر شدن
تصویری از سر درآوردن
تصویر سر درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
سر درآوردن
(حَ رَ تَ)
بیرون کردن سراز جایی یا محلی. سر کشیدن بدرون جایی:
چو مشعل سر درآوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر.
نظامی.
، سردرآوردن با دختری یا زنی، خفتن با وی: دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است، با تو سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی) ، چیزی را قبول کردن. (آنندراج). مطیع و منقاد شدن: خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684).
صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی
بنفشه سر چو درآورد این تمنا را.
انوری.
چو شه دانست کآن تخم برومند
بدو سر درنیارد جز به پیوند.
نظامی.
چون ببیند نیازمندی تو
سر درآرد به سربلندی تو.
نظامی.
گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن
گفتا برو که سر به سخن درنیاورم.
عطار.
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای.
سعدی.
- سر درآوردن از چیزی یا کاری، فهمیدن. دانستن.
- سر درنیاوردن از کاری، نفهمیدن. درک نکردن
لغت نامه دهخدا
سر درآوردن
((~. دَ وَ یا وُ دَ))
پی بردن، باخبر شدن
تصویری از سر درآوردن
تصویر سر درآوردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر برآوردن
تصویر سر برآوردن
سر برداشتن، سر بلند کردن، قیام کردن، به پا خاستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر آوردن
تصویر سر آوردن
به سرآوردن، پایان دادن، به آخر رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر درآوردن از کاری
تصویر سر درآوردن از کاری
از آن آگاه شدن و بر آن وقوف یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
خوار و هلاک گردانیدن. تعثیر. (منتهی الارب). اعثار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ دَ)
کنایه از یاغی شدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کنایه از برگشتن و یاغی شدن باشد از صاحب و ولی نعمت خود. (برهان) : و چون این آوازه به دیگر شهرهای پارس افتاد هیچکس سر بر نیارست آوردن، جمله صافی و مستخلص ماند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و در آن فور مردم اصطخر دیگرباره سر برآوردند و غدر کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). و از جوانب و اطراف عالم مزاحمان و مفسدان سر برآرند. (سندبادنامه ص 227). و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی و ظلم دراز کنند. (سندبادنامه ص 225). کسانی که به فساد و شر و اعمال قبیحه سر برآرند. (سعدی) ، دمیدن. طالع شدن. ظاهر شدن. طلوع کردن:
چو خور سر برآرد ز کوه سیاه
نمایم ترا جنگ شاه و سپاه.
فردوسی.
چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247).
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ.
نظامی.
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه.
نظامی.
چشم بند است آتش از بهر حجیب
رحمت است این سر برآورده ز جیب.
مولوی.
، سر بلند کردن. سر برداشتن:
برآورد سر و آفرین کرد و گفت
که بادی همه ساله با تخت جفت.
فردوسی.
یکی ز انجمن سر برآورد راست
همانگه سخن گفت وبر پای خاست.
فردوسی.
که چون سر برآری به چرخ بلند
ز مکتب به میدان جهانی سمند.
نظامی.
درویش سر برآورد و گفت... (سعدی).
، بیدار شدن. سر برداشتن از خواب:
شب چون پر زاغ بر سر آورد
شب پرّه ز خواب سر برآورد.
نظامی.
بره خفتگان تا برآرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
سعدی.
رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت. سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدی) ، برابری کردن. همسری کردن:
ترا افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری.
خاقانی.
، بالیدن. قد کشیدن:
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد.
نظامی.
، بالا رفتن. گذشتن:
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا.
ناصرخسرو.
، ممتاز شدن:
شنو کارهائی که من کرده ام
ز گردنکشان سر برآورده ام.
فردوسی.
، به خود بالیدن. مباهات کردن:
گر او تاجدارت کند سر برآر
وگرنه سر ناامیدی بخار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ تَ)
دمیدن. روئیدن:
کاسمو سر برآورید از دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ دَ)
دست زدن. پرداختن به چیزی یا کاری: خلق بوی عاصی شدند دست بفساد درآورند. (قصص الانبیاء ص 178) ، مسلط شدن. در اختیار گرفتن. به دست کردن:
دویدم تا به تو دستی درآرم
بدست آرم ترا دستی برآرم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دم دار شدن. دارای دم شدن. دم پیدا کردن. دم روییدن بر، به نوی آغازیدن عدم اطاعت. از حد خود تجاوز خواستن (زیردستی نسبت به زبردست). تجاوز کردن زیردستی از حد خود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ءِ شُ دَ)
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن:
از این زارترچون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار.
فردوسی.
سر آوردم این رزم کاموس نیز
دراز است و نفتاد از او یک پشیز.
فردوسی.
بدان تا زند بر بر پهلوان
بدان زخم بر وی سر آرد جهان.
اسدی.
چو هر کامی که بایستش برآورد
زمانه کام او را هم سر آورد.
نظامی.
یکی زندگانی تلف کرده بود
بجهل و ضلالت سر آورده بود.
سعدی.
بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد.
صائب (از آنندراج).
، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن:
رضوان بهشت خلد نیارد سر
صدّیقه گر بحشر بود یارش.
ناصرخسرو.
، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
لغت نامه دهخدا
سر را بیرون کردن از جایی (پنجره و مانند آن)، یا سر در آوردن از چیزی. از آن آگاه شدن، مطلع گشتن: من از این کار هیچ سر در نمیاورم. یا از حرفهای (سخنان) کسی سر در آوردن، آنها را فهمیدن: وقتی فهمید که طرف خطاب نقاش است از حرفهای او سر در نمی آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر آوردن
تصویر سر آوردن
بنهایت ریسدن بپایا رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردر آوردن
تصویر سردر آوردن
در جائی ظاهر شدن و سعی در اطلاع یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
پی بردن، دریافتن، درک کردن، وقوف یافتن، آگاه شدن، اطلاع حاصل کردن، واقف شدن، مطلع شدن، متوجه شدن، ملتفت شدن، فهمیدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، بیرون آمدن، خارج شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سربلند کردن، سر برداشتن، بالا آمدن، طلوع کردن، ظاهر شدن، نمایان شدن، خود رانشان دادن، مرتفع شدن، بلند شدن، برخاستن، روییدن، سبز شدن، دمیدن، بالیدن، قد کشیدن، افتخار کردن 01 ممتازشدن، برجسته شدن، ش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شایع کردن، شایعه ساختن، شایعه پراکنی کردن، شایعه پراکندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد